سه شنبه 85 دی 12
صد افسوس !
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان ؟
پوچ و بس تند چنان باد روان
همه تقصیر من است ، اینکه خودم می دانم
که نکردم فکری ..... که تامل ننمودم روزی ..... ساعتی یا آنی
که چنان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است ..... بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست ..... بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ ..... که پس از این ز چه رو ، نتَوان خندیدن
من نپرسیدم هیچ ..... هیچ کس نیز نگفت ..... زندگی چیست ؟ چرا آمده ام ؟!
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
با کدامین توشه ، به سفر باید رفت ؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از این باز نفهمیدم من ، که چسان عمر گذشت
لیک گفتند همه ، که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند ..... بهره از عمر برد ..... کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست ..... بعد از این باز وِ را عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او ، از هم اکنون باید ..... فکر فردا بکند
دیگری آوا داد ..... که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت ..... بگذرد امروزش ..... هم چنین فردایش
با همه این احوال ..... من نفهمیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت
آنهمه قدرت و نیروی عظیم ، به چه ره مصرف گشت ؟
نه تفکر ، نه تامل و نه اندیشه دمی ..... عمر بگذشت به بی حاصلی و بی خبری
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب ..... می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ..... هیهات !
آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه ..... رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بیهوده و بی ارزش و کار ..... و مرا می گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم ..... فکر خوردن باشم ..... فکر گشتن باشم ..... فکر تأمین معاش
فکر ثروت ..... فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت ..... زندگی ثروت نیست ..... زندگی داشتن همسر نیست
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس ، که چون عمر گذشت ..... معنیش فهمیدم
حال می پندارم ..... هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم ..... پای از بند هواها گسلم ..... پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده ..... فارغ از شهوت و آز و حسد وکینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم ..... در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید و شهادت نوشم ..... زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش ..... ره نمایم به همه ..... گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش ..... عمر بر باد و به حسرت خاموش
و صد افسوس که چون عمر گذشت ..... معنیش فهمیدم .....
()